عسل عشق ماعسل عشق ما، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

عسل ؛ دنیای مامان

اولین ماهگرد

سلام سلام دخمل کوشولوی مامان پیشاپیش عیدت مبارک مامان جون من و بابایی چند روز پیش واسه دخترم ماهی خریدیم.سه تا ماهی قرمز خوشگل یک  قرمز کوچولو یعنی عسلی اون یکی قرمزم مامانی و یه قرمز مشکیم بابایی . راستی دختری این بیست و دوم اولین ماهگردت بود مامان جون پس اولین ماهگردتم مبارک دخترم دخترم اولین ماهگردو مسافرتت باهم شد .خیلی اتفاقیا پنج شنبه من و تو و باباجون و خاله جون واسه خرید عید رفتیم مشهد البته می خواستیم تورو بذاریم پیش مامان جون ولی چون این چند وقته همش دلدردی گفتیم شیر خشک ندیم بهت چون یکم سنگینه واست و به همین دلیل بردیمت با خودمون.آره دختری به همین بهانه اولین مسافرتتو رفتی پابوس امام رض...
24 اسفند 1392

رویای مادرانه

فرشته کوچکم ؛ عسل دستت را اینگونه به دور انگشت پدر حلقه می کنی و من پر از احساسات خوب می شوم برایت ، برایش ، برای خودم برای همه این روزها و ثانیه های مملوء از عشقمان پر از احساسات خوب می شوم و فکر می کنم و می روم به عالم رویا پیش بینی می کنم روزهای خوب آینده ات را اینکه تو همچنان خوبی و پاک ، مهربان و نیک سرشت آن روزهایی را که بزرگ شده ای عجب لحظات شکوهمندی تو را نگاه می کنم و مست می شوم روزی را می بینم که همدم شده ای ، یار و غمخوار مادر شده ای دوش به دوش کنارم راه می روی دختر دردانه بابا شده ای روزی را می بینم که تحصیلاتت را به پایان رسانده ای و من...
19 اسفند 1392

لذت زندگی

دیگر هیچ گاه چنین روزی را با فرزندانتان نخواهید داشت فردا کمی پیرتر خواهند بود امروز یک هدیه است ، نفس بکشید و توجه کنید آنها را ببویید و نوازش کنید به چهره و پاهای کوچکشان بنگرید و دقت کنید از دلربایی های کودکانه شان لذت ببرید امروز لذت ببر مادر پیش از اینکه متوجه شوی تمام خواهد شد   ...
19 اسفند 1392

آینده

  دخترم کودکیت فدای قصه ها شود جوانیت خرج غصه ها شود دلبندم دنیایت چه زیبا می شود وقتی خالی از عشق آدمها شود هیچکس ارزش عشقت را نداند نکند دلت قبر محبت بیگانه ها شود بخند ، بگو ، زندگی را زیبا کن بازی کن که این عمر زود تمام می شود زمانی به من می رسی که آنروز دلت پر ز حسرت این روزها می شود کودکم آینده چه زود خود را نشان میدهد چه زود دست آدمها برایت رو می شود تو که دغدغه ات باز ی فردایت بود فردا زندگیت بازیچه آدمها می شود   ...
15 اسفند 1392

عاقبت

عاقبت در يك شب از شب هاي دور كودك من پا به دنيا مي نهد آن زمان بر من خداي مهربان نام شور انگيز مادر مي نهد بينمش روزي كه طفلم همچو گل در ميان بسترش خوابيده است بوي او چون عطر پيك ياس ها در مشام جان من پيچيده است پيكرش را مي فشارم در برم گويمش چشمان خود را باز كن همچو عشق پاك من جاويد باش در كنارم زندگي آغاز كن   ...
14 اسفند 1392

زمان پیری

فرزندم! آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی  اگر هنگام غذا خوردن لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم ، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است ؛ صبور باش و درکم کن. به یاد بیاور وقتی کوچک بودی مجبور می شدم روزی چندبار لباسهایت را عوض کنم . برای سرگرمی با خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم. وقتی نمی خواهم به حمام بروم ، مرا سرزنش نکن. وقتی بی خبر از پیشرفت ها و دنیای امروزی سوالاتی می کنم ، با تمسخر به من نننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند ، فرصت بده و عصبانی نشو. وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند  ، دس...
13 اسفند 1392

احساس زیبا

در آغوشت که می گیرم آنقدر آرام می شوم که فراموش می کنم باید نفس بکشم وجود تو تنها هدیه گرانبهایی بود که خداوند من را لایق آن دانست و هدیه من به تو قلب عاشقی است که فقط برای تو می تپد به دنیا آمدی و دنیای من شدی در عجبم چگونه این چنین عاشق موجودی شده ام که هنوز حتی اسمم را هم نمی گوید چگونه در هر نفسش زندگی می کنم در حالیکه با نفس های من زندگی گرفت چطور به او وابسته گردیدم در حالیکه زمانی تنها با رگ باریکی به من و زندگی وابسته بود مادرانگی را هر روز با دخترک زیبایم آغاز می کنم و هر روز این احساس زیبا با من رشد می کند زیبای کوچکم آنقدر خالص است که هر بار صدایش می زنم بند بند وجود...
12 اسفند 1392

بهمن

نرم نرمک از راه می رسی بهمن بازهم بهمن از تو و تو که از نژاد منی و از نژاد مردی که دوستش دارم بی دلیل آری ، گفتم بی دلیل دوست داشتن که دلیل نمی خواهد نازکم تو از نژاد مایی به احترام تو نماز عاطفه می خوانم برای خاطره هایم تعریف خواهم کرد که تو چقدر سرشار از من و پدرت هستی بهمن با آمدن تو در ذهن من جاودان شد   ...
12 اسفند 1392